کد مطلب:122224 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:391

بی وفایی مردم عراق
در مداین، امام را كه حال بدی داشت، به خانه ی سعید بن مسعود ثقفی بردند. سعید، والی مداین و عموی مختار ثقفی بود. او بعدها برای انتقام خون امام حسین قیام كرد و جانیان كربلا را به مجازات رساند. اما در آن زمان، مختار نوجوانی بیش نبود و هنوز مو بر صورتش نرسته بود. پدر مختار در جنگی كشته شده بود و از آن زمان، او با عمویش سعید زندگی می كرد.سعید از سوی امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به حكمرانی مداین انتخاب شده بود. امام حسن نیز او را در مقامش باقی گذاشته بود.

سعید پذیرای گرمی از امام كرد. طبیبی بر سر بالینش آورد. او زخمش را دید و مداوا كرد. مختار وقتی كه امام را به آن حال و روز بد و زخم شدید دید، رو به



[ صفحه 54]



عمویش گفت: «عمو جان! بیا و حسن را به معاویه تحویل بده. او در عوض این خدمت مهم، حكومت عراق را به ما خواهد داد!»

سعید خشمگین و به شدت برافروخته شد. پس با فریاد بر سر برادرزاده نوجوانش نهیب زد كه: «از پیش چشم من دور شو. این چه اندیشه زشتی است كه در سر داری؟! چه كار پست، زشت و ناجوانمردانه ای از من می خواهی؟! تو انتظار داری كه من فرزند پاك رسول خدا را - كه پدر بزرگوارش مرا به این حكمرانی گماشت و دستور حكمرانی ام را با دستخط مبارك خودش برای من نوشت - به دست معاویه ی فاسد و گناهكار بسپارم؟!»

یاران امام وقتی از این ماجرا باخبر شدند، تصمیم به كشتن مختار گرفتند. ولی سعید میانجیگری كرد و گفت: «او را به نوجوانی اش بر من ببخشید!»

و یاران امام از كشتن او چشم پوشیدند. [1] .

از آن پس، امام در بستر بیماری افتاد.یاران و شیعیانش نگران اوضاع بودند و نمی دانستند چه كنند. از یك سو نگران جان امامشان بودند و از سوی دیگر، نگران توطئه های معاویه بر ضد مسلمانان و ملك عراق. صبحگاه یكی از همان روزها، زید بن وهب به دیدن امام آمد. وقتی امام را مجروح و دردمند دید، عرض كرد: «ای فرزند عزیز رسول خدا! مردم پریشانند. سرگشته و حیران و نگرانند چه دستوری می فرمایید؟!»

امام آهی دردمندانه كشید و آن گاه فرمود: «به خداوند سوگند، من نه از دست معاویه كه دشمن خداست، بلكه از دست این جماعت نادان ناله دارم آن ها مثلا

پیروان منند، اما كمر به كشتن من می بندند. آن ها اموال و رخت و لباس مرا به غارت بردند. ردایم را از دوشم كشیدند و بردند. حتی سجاده ام را از زیر پایم كشیدند و مرا این گونه مجروح و بیمار كردند. این گونه كه می بینی! سوگند به خدا كه اگر من به جنگ با معاویه برخیزم، گروهی از همین مردم - شیعیان من - مرا به دست معاویه می سپارند؛ آن هم دست و پا بسته. آری، آن ها وفایی ندارند. اگر با معاویه صلح كنم، برای اهل بیت من و شیعیان راستینم بهتر خواهد بود، تا جنگی



[ صفحه 55]



كه مردم تنهایم بگذارند. اگر بجنگم، كشته خواهم شد و یا اسیر دست دشمن. در آن صورت، معاویه برای زنده ماندنم بر من منت خواهد گذاشت و فرزندان او بر زنده و مرده ی ما فخر خواهند فروخت!»

زید بن وهب گفت: «ای فرزند رسول خدا! آیا شیعیانت را به حال خودشان وامی گذاری؛ آن گونه كه گوسفندان بی شبان باشند؟!»

امام آه دیگری كشید و فرمود: «ای زید! چه می توان كرد؟ سوگند به خدا، من چیزهایی می دانم كه شما نمی دانید. من از نیت درونی این مردم آگاهم!»

امام كه خیانت بعضی از فرماندهان سپاهش و بی وفایی پیروانش را كه حتی كمر به قتلش بسته بودند، دیده بود، دانست كه در جنگ با معاویه تنهاست و نمی تواند دل به وعده هایی خشك و خالی و پوچ مردم ببندد. امام از مردمی كه اصلاح پذیر نبودند و به گفتار و كردار و تعهدشان نمی شد اعتماد كرد، مأیوس و ناامید شد. او دانست كه با پشتگرمی چنین مردمی نمی تواند به جنگ با معاویه برود. پس از صلح با معاویه در خطبه ای خطاب به مردم فرمود:

«به خداوند سوگند، من حكومت و خلافت را تسلیم معاویه نكردم؛ بلكه من یارانی نیافتم تا به جنگ با او بروم. اگر همراهان صادق و یكدلی می داشتم، شب و روز خود را به جنگ با معاویه می گذراندم. جنگ با او را آن قدر، ادامه می دادم تا خداوند بین من و او حكم بفرماید. ولی افسوس كه بی یار و یاور بودم و تنها؛ بسیار تنها. من مردم كوفه را به خوبی می شناختم و آنان را بارها و بارها آزمودم و به تجربه دانستم كه نمی توانم به عهد كوفیان دل ببندم. كوفیان هیچ گونه وفایی در دل ندارند. نمی توان به عهد و وعده و وعیدشان دل خوش كرد. آن ها در میان خودشان هم اختلاف و چندگانگی دارند و یكدل نیستند. كوفیان می گویند: «دل های ما با شماست!» حال آن كه شمشیرهاشان را به روی ما كشیده اند و آماده كشتن مایند!» [2] .

امام می دانست كه اگر با اندك پیروان راستینش جنگ را شروع كند و ادامه



[ صفحه 56]



دهد، شكست خواهد خورد و آن وقت بهانه به دست معاویه خواهد داد. معاویه نیز همه ی شیعیان صادق و دوستداران اهل بیت را از دم تیغ خواهد گذراند و از آنان حتی یك نفر را هم زنده باقی نخواهد گذاشت. یك بار به یكی از پیروانش - كه از امام برای صلح با معاویه انتقاد كرده بود - فرمود: «من دانستم كه مردم یاری ام نخواهند كرد و مرا دست به گردن بسته، تحویل معاویه خواهند داد. ترسیدم كه ریشه ی مسلمان ها از روی زمین كنده شود. با این صلح، خواستم نگاهبانی برای حفظ پاسداری از دین خدا باقی بمانند. برای حفظ شیعیان، صلح را مناسب دیدم و جنگ رابه فرصتی دیگر واگذاشتم!» معاویه خبر شورش لشكر امام در ساباط و نیز حركت سپاه قیس به سوی كوفه را شنید، فرصت را غنیمت شمرد و پی درپی نامه هایی به آن حضرت نوشت و او را به صلح و آشتی فراخواند. چنان كه در نامه ای، با لحن مهرانگیز و صمیمانه ای نوشت:

«ای پسر عمو، قطع رحم مكن! خود دیدی كه مردم با تو وفادار نماندند و مكر ورزیدند و حیله به كار بستند. چنان كه پیش از این هم با پدرت علی چنین كردند!»

معاویه هم چنین تعدادی از نامه های عده ای از سپاهیان امام را كه برای معاویه نوشته بودند و برای معاویه دم جنبانی كرده بودند، ضمیمه ی این نامه كرد. بعضی از پیروان منافق امام در نامه هاشان برای معاویه نوشته بودند: «ای معاویه! به سوی ما بیا و حمله كن! وقتی سپاهت به نزدیكی سپاه ما رسید، ما حسن را دست به گردن بسته به نزدت می فرستیم و یا اگر بخواهی، تیغ بر او می كشیم و می كشیمش!»

معاویه در آخر نامه اش افزوده بود: «ای حسن! اگر صلح را بپذیری، هر چه فرمان بدهی، اطاعت می كنم و هر شرطی داشته باشی،می پذیرم.»

امام اگر چه می دانست كه حرف های معاویه دروغ محض است و او به وعده های خود عمل نخواهد كرد، ولی هیچ راهی به جز صلح نداشت. او با كدام



[ صفحه 57]



سپاه می خواست به جنگ با معاویه برود؟ با همان سپاهی كه برای معاویه نامه نوشته بودند و وعده داده بودند كه وقتی سپاه معاویه نزدیك شود، حسن را دست به گردن بسته تحویل دشمن بدهند؟ برای امام حسن از آن سپاه عظیم - كه ابتدا معاویه را به وحشت انداخته بود. - جز عده ای معدود از اصحاب علی و اصحاب و یاران نزدیك خودش، كسی نمانده بود. اگر امام می خواست به آن جنگ نابرابر برخیزد، در همان آغاز حمله، خونشان به هدر می رفت و از شیعیان علی، یك تن جان سالم به در نمی برد. پس، آن حضرت به اجبار تصمیم به صلح گرفت؛ ولی با این حال خواست تا با مردم اتمام حجت كند و برای آخرین بار هم آن ها را بیازماید. پس امر كرد كه مردم جمع شوند.

وقتی مردم گرد آمدند، امام فرمود: «ای مردم! بدانید و آگاه باشید كه معاویه مرا به امری فراخوانده است كه در آن، نه عزتی هست و نه انصافی! برای آخرین بار از شما می پرسم. اگر شما برای كشته شدن و مرگی شرافتمندانه در راه حق آماده اید، بگویید تا من دعوت معاویه را رد كنم!»

مردم سكوت كردند. صدای كسی در نیامد. امام ادامه داد: «اگر دنیا و زندگی دنیایی را دوست دارید و زندگی همراه با ذلت و خواری را به شهادت در راه خدا ترجیح می دهید، بگویید تا دعوت او را بپذیرم. هر چه شما بگویید، همان را می كنم و خشنودی شما را به دست می آورم!»

در آن هنگام بود كه ناگهان همه ی آن مردم نااهل و بی وفا، یك صدا فریاد سر دادند: «زندگی، زندگی، زندگی!»

آری! مردم با ذلت و خواری تمام فریاد سردادند كه: «ما زندگی خفت بار را به مرگ شرافتمندانه در راه خدا ترجیح می دهیم.»

دل امام از این صدای شوم و خفت بار مردم شكست و غم و اندوه در دل مهربان و بزرگش آشیانه كرد، حالش دگرگون شد و....

پیش از آن كه امام صلح را بپذیرد، نامه های زیادی بین او و معاویه ردوبدل



[ صفحه 58]



شد كه در یكی از آن نامه ها، امام خطاب به معاویه نوشته بود: «ای معاویه! من از امر خلافت كناره می گیرم و آن را برای تو می گذارم. در مورد این معامله، در روز قیامت، خداوند بین من و تو حكم خواهد راند و قضاوت خواهد كرد. ولی بدان كه واگذاری حكومت به تو، شرایطی چند دارد!»



[ صفحه 61]




[1] روايت ديگري هم ازاين واقعه هست كه فقط در كتاب «النقض» از شيخ عبدالجليل قزويني آمده و در هيچ كتاب ديگري به چنين چيزي اشاره نشده است. آن روايت چنين است: «مختار به عموي خود شك و گمان بد داشت. او مي پنداشت كه ممكن است عمويش به طمع حكومت عراق، امام را تحويل معاويه بدهد، براي همين با مشورت اعور همداني - يك از ياران امام - قرار شد كه او عمويش را بيازمايد تا اگر ميل دارد امام را به معاويه بدهد، امام را از آن جا حركت بدهند و به جاي امن تري ببرند. اما سعيد برخلاف گمان بد مختار، جواب سختي به او داد. گمان مي رود كه اين روايت به خاطر آن است كه مختار از اين گناه پاك شود، اين رفتار بد به او نسبت داده نشود و كارش توجيه شود؛ زيرا مختار بعدها براي خونخواهي سيدالشهداء قيام كرد.

[2] همان گونه كه بعدها همين مردم، همين بي وفايي را درباره برادر امام، حضرت امام حسين (عليه السلام) هم انجام دادند و فرزدق شاعر در راه كربلا امام را ديد و گفت:«دل هاي مردم با شماست و شمشيرهاشان بر شما. آن ها وفايي ندارند.».